آموزش های جامع فلش ( فلاش ) و فروشگاه محصولاتalphapack

آموزش مختلف موضوعات فلش ( فلاش ) و جوک و طنز و زمینه های مختلف کامپیوتری

آموزش های جامع فلش ( فلاش ) و فروشگاه محصولاتalphapack

آموزش مختلف موضوعات فلش ( فلاش ) و جوک و طنز و زمینه های مختلف کامپیوتری

به سوالات زیر با دقت و صادقانه پاسخ بدهید و در پایان تعبیر پاسخ هایتان را بخوانید و شخصیت خودتان را محک بزنید.
1. دریا را با کدام یک از  ویژگی های زیر تشریح می کنید؟
آبی تیره،شفاف،سبز ، گل آلود
2. کدام یک از اشکال زیر را دوست دارید؟
دایره، مربع یا مثلث
3. فرض کنید در راهرویی راه می روید. دو در می بینید، یکی در ۵ قدمی سمت چپ تان و دیگری در انتهای راهرو و هر دو در نیز باز هستند. کلیدی روی زمین درست جلوی شما افتاده است، آیا آن را برمی دارید؟
بله، خیر
4. این رنگ ها را ترجیح می دهید چگونه اولویت بندی شوند؟
قرمز، آبی، سبز، سیاه و سفید
5. دوست دارید از نظر ارتفاع در کدام قسمت کوه باشید؟
6. در ذهنتان اسب چه رنگی است؟
قهوه ای، سیاه یا سفید
7. طوفانی در راه است، کدامیک را انتخاب می کنید؟
یک اسب یا یک خانه

. . .

. .

.

.

.

.

.

.

.

پاسخ هاش رو تو ادامه مطلب میزارم

لطفا نظر بدید

ادامه مطلب ...

دانلود ویندوز 8

با سلام خدمت دوستان

لینک دانلود مستقیم ویندوز ۸ … ادامه مطلب //

 

نسخه ۳۲ بیتی

نسخه ۶۴ بیتی

سه داستان استیو جابز در سخنرانی دانشگاه استنفورد


من توصیه می کنم حتماً تا آخرشو بخونید...و فکر کنید و عمل کنید!!!!!



استیو جابز در سال ۲۰۰۵ در مراسم فارغ التحصیلی دانشجویان دانشگاه استنفورد شرکت کرد و یک سخنرانی مشهور در آنجا انجام داد. شاید بسیاری از شما قبلا این سخنرانی را دیده باشید اما در چنین روزی خواندن مجدد آن نکات زیادی را به ما یادآوری می کند و کسانی هم که تا به حال آن را ندیده اند می توانند از سخنان استیو جابز لذت ببرند.

توضیح نارنجی: برگردان این سخنرانی توسط نارنجی صورت نگرفته و متاسفانه به خاطر کپی شدن های متعدد، ما نتوانستیم منبع اصلی ترجمه را پیدا کنیم. بنابراین فقط آن را بازنشر می کنیم:


من امروز خیلی خوشحالم که در مراسم فارغ‌التحصیلی شما که در یکی از بهترین دانشگاه‌های دنیا درس می‌خوانید هستم. من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده‌ام. امروز می‌خواهم داستان زندگی ام را برایتان بگویم. خیلی طولانی نیست و سه تا داستان است.

اولین داستان مربوط به ارتباط اتفاقات به ظاهر بی ربط زندگی است:
من بعد از شش ماه از شروع دانشگاه در کالج رید ترک تحصیل کردم ولی تا حدود یک سال و نیم بعد از ترک تحصیل به دانشگاه می‌آمدم و می‌رفتم و خب حالا می‌خواهم برای شما بگویم که من چرا ترک تحصیل کردم. زندگی و مبارزه‌ی من قبل از تولدم شروع شد. مادر بیولوژیکی من یک دانشجوی مجرد بود که تصمیم گرفته بود مرا در لیست پرورشگاه قرار بدهد که یک خانواده مرا به سرپرستی قبول کند. او شدیداً اعتقاد داشت که مرا یک خانواده با تحصیلات دانشگاهی باید به فرزندی قبول کند و همه چیز را برای این کار آماده کرده بود.

یک وکیل و زنش قبول کرده بودند که مرا بعد از تولدم ازمادرم تحویل بگیرند و همه چیز آماده بود تا اینکه بعد از تولد من این خانواده گفتند که پسر نمی خواهند و دوست دارند که دختر داشته باشند. این جوری شد که پدر و مادر فعلی من نصف شب یک تلفن دریافت کردند که آیا حاضرند مرا به فرزندی قبول کنند یا نه و آنان گفتند که حتماً. مادر بیولوژیکی من بعداً فهمید که مادر من هیچ وقت از دانشگاه فارغ‌التحصیل نشده و پدر من هیچ وقت دبیرستان را تمام نکرده است. مادر اصلی من حاضر نشد که مدارک مربوط به فرزند خواندگی مرا امضا کند تا اینکه آن‌ها قول دادند که مرا وقتی که بزرگ شدم حتماً به دانشگاه بفرستند.

اینگونه شد که هفده سال بعد من وارد کالج شدم و به خاطر این که در آن موقع اطلاعاتم کم بود دانشگاهی را انتخاب کردم که شهریه‌ی آن تقریباً معادل دانشگاه استنفورد بود و پس انداز عمر پدر و مادرم را به سرعت برای شهریه‌ی دانشگاه خرج می‌کردم بعد از شش ماه متوجه شدم که دانشگاه فایده‌ی چندانی برایم ندارد. هیچ ایده‌ای که می‌خواهم با زندگی چه کار کنم و دانشگاه چگونه می‌خواهد به من کمک کند نداشتم و به جای این که پس انداز عمر پدر و مادرم را خرج کنم ترک تحصیل کردم ولی ایمان داشتم که همه چیز درست می‌شود.

اولش کمی وحشت داشتم ولی الآن که نگاه می‌کنم می‌بینم که یکی از بهترین تصمیم‌های زندگی من بوده است. لحظه‌ای که من ترک تحصیل کردم به جای این که کلاس‌هایی را بروم که به آن‌ها علاقه‌ای نداشتم شروع به کارهایی کردم که واقعاً دوستشان داشتم. زندگی در آن دوره خیلی برای من آسان نبود. من اتاقی نداشتم و کف اتاق یکی از دوستانم می‌خوابیدم. قوطی‌های خالی پپسی را به خاطر پنج سنت پس می‌دادم که با آن‌ها غذا بخرم.

بعضی وقت‌ها هفت مایل پیاده روی می‌کردم که یک غذای مجانی توی کلیسا بخورم. غذا‌هایشان را دوست داشتم. من به خاطر حس کنجکاوی و ابهام درونی‌ام در راهی افتادم که تبدیل به یک تجربه‌ی گران بها شد. کالج رید آن موقع یکی از بهترین تعلیم‌های خطاطی را در کشور می‌داد. تمام پوستر‌های دانشگاه با خط بسیار زیبا خطاطی می‌شد و چون از برنامه‌ی عادی من ترک تحصیل کرده بودم، کلاس‌های خطاطی را برداشتم.

سبک آن‌ها خیلی جالب، زیبا، هنری و تاریخی بود و من خیلی از آن لذت می‌بردم. امیدی نداشتم که کلاس‌های خطاطی نقشی در زندگی حرفه‌ای آینده‌ی من داشته باشد ولی ده سال بعد از آن کلاس‌ها موقعی که ما داشتیم اولین کامپیوتر مکینتاش را طراحی می‌کردیم تمام مهارت‌های خطاطی من دوباره تو ذهن من برگشت و من آن‌ها را در طراحی گرافیکی مکینتاش استفاده کردم. مک اولین کامپیوتر با فونت‌های کامپیوتری هنری و قشنگ بود.

اگر من آن کلاس‌های خطاطی را آن موقع برنداشته بودم مک هیچ وقت فونت‌های هنری الآن را نداشت. هم چنین چون که ویندوز طراحی مک را کپی کرد، احتمالاً هیچ کامپیوتری این فونت را نداشت. خب می‌بینید آدم وقتی آینده را نگاه می‌کند شاید تأثیر اتفاقات مشخص نباشد ولی وقتی گذشته را نگاه می‌کند متوجه ارتباط این اتفاق‌ها می‌شود. این یادتان نرود شما باید به یک چیز ایمان داشته باشید، به شجاعتتان، به سرنوشتتان، زندگی تان یا هر چیز دیگری. این چیزی است که هیچ وقت مرا نا امید نکرده است و خیلی تغییرات در زندگی من ایجاد کرده است.

داستان دوم من در مورد دوست داشتن و شکست است:
من خرسند شدم که چیزهایی را که دوستشان داشتم خیلی زود پیدا کردم. من و همکارم «وز» شرکت اپل را درگاراژ خانه‌ی پدر و مادرم وقتی که من فقط بیست سال داشتم شروع کردیم ما خیلی سخت کار کردیم و در مدت ده سال اپل تبدیل شد به یک شرکت دو بیلیون دلاری که حدود چهارهزار نفر کارمند داشت.

ما جالب ترین مخلوق خودمان را به بازار عرضه کرده بودیم؛ مکینتاش. یک سال بعد از درآمدن مکینتاش وقتی که من فقط سی ساله بودم هیأت مدیره‌ی اپل مرا از شرکت اخراج کرد. چه جوری یک نفر می‌تواند از شرکتی که خودش تأسیس می‌کند اخراج شود؟ خیلی ساده. شرکت رشد کرده بود و ما یک نفری را که فکر می‌کردیم توانایی خوبی برای اداره‌ی شرکت داشته باشد استخدام کرده بودیم. همه چیز خیلی خوب پیش می‌رفت تا این که بعد از یکی دو سال در مورد استراتژی آینده‌ی شرکت من با او اختلاف پیدا کردم و هیأت مدیره از او حمایت کرد و من رسماً اخراج شدم.

احساس می‌کردم که کل دستاورد زندگی ام را از دست داده‌ام. حدود چند ماهی نمی دانستم که چه کار باید بکنم. من رسماً شکست خورده بودم و دیگر جایم در سیلیکان ولی نبود ولی یک احساسی در وجودم شروع به رشد کرد. احساسی که من خیلی دوستش داشتم و اتفاقات اپل خیلی تغییرش نداده بودند. احساس شروع کردن از نو.

شاید من آن موقع متوجه نشدم اخراج از اپل یکی از بهترین اتفاقات زندگی من بود. سنگینی موفقیت با سبکی یک شروع تازه جایگزین شده بود و من کاملاً آزاد بودم. آن دوره از زندگی من پر از خلاقیت بود. در طول پنج سال بعد یک شرکت به اسم نکست تأسیس کردم و یک شرکت دیگر به اسم پیکسار و با یک زن خارق العاده آشنا شدم که بعداً با او ازدواج کردم.

پیکسار اولین ابزار انیمیشن کامپیوتر دنیا را به اسم توی استوری به وجود آورد که الآن موفقترین استودیوی تولید انیمیشن در دنیا ست. دریک سیر خارق العاده‌ی اتفاقات، شرکت اپل نکست را خرید و این باعث شد من دوباره به اپل برگردم و تکنولوژی ابداع شده در نکست انقلابی در اپل ایجاد کرد. من با زنم لورن زندگی بسیار خوبی را شروع کردیم.

اگر من از اپل اخراج نمی شدم شاید هیچ کدام از این اتفاقات نمی افتاد. این اتفاق مثل داروی تلخی بود که به یک مریض می‌دهند ولی مریض واقعاً به آن احتیاج دارد. بعضی وقت‌ها زندگی مثل سنگ توی سر شما می‌کوبد ولی شما ایمانتان را از دست ندهید. من مطمئن هستم تنها چیزی که باعث شد من در زندگی ام همیشه در حرکت باشم این بود که من کاری را انجام می‌دادم که واقعاً دوستش داشتم.

داستان سوم من در مورد مرگ است:
هفده ساله بودم که در جایی خواندم اگر هر روز جوری زندگی کنید که انگار آن روز آخرین روز زندگی تان باشد شاید یک روز این نظر به حقیقت تبدیل بشود. این جمله روی من تأثیر گذاشت و از آن موقع به مدت سی و سه سال هر روز وقتی که توی آینه نگاه می‌کنم از خودم می‌پرسم اگر امروز آخرین روز زندگی من باشد آیا باز هم کارهایی را که امروز باید انجام بدهم، انجام می‌دهم یا نه.

هر موقع جواب این سؤال نه باشد من می‌فهمم در زندگی ام به یک سری تغییرات احتیاج دارم. به خاطر دانستن این که بالآخره یک روزی خواهم مرد برای من به یک ابزار مهم تبدیل شده بود که کمک کرد خیلی از تصمیم‌های زندگی ام را بگیرم چون تمام توقعات بزرگ از زندگی، تمام غرور، تمام شرمندگی از شکست، در مقابل مرگ رنگی ندارند.

حدود یک سال پیش دکترها تشخیص دادند که من سرطان دارم. ساعت هفت و سی دقیقه‌ی صبح بود که مرا معاینه کردند و یک تومور توی لوزالمعده‌ی من تشخیص دادند. من حتی نمی دانستم که لوزالمعده چی هست و کجای آدم قرار دارد ولی دکترها گفتند این نوع سرطان غیرقابل درمان است و من بیشتر از سه ماه زنده نمی مانم. دکتر به من توصیه کرد به خانه بروم و اوضاع را رو به راه کنم. منظورش این بود که برای مردن آماده باشم و مثلاً چیزهایی که در مورد ده سال بعد قرار بود به بچه‌هایم بگویم در مدت سه ماه به آن‌ها یادآوری بکنم.

این به این معنی بود که برای خداحافظی حاضر باشم. من با آن تشخیص تمام روز دست و پنجه نرم کردم و سر شب روی من آزمایش اپتیک انجام دادند. آن‌ها یک آندوسکوپ را توی حلقم فرو کردند که از معده‌ام می‌گذشت و وارد لوزالمعده‌ام می‌شد. همسرم گفت که وقتی دکتر نمونه را زیر میکروسکوپ گذاشت بی اختیار شروع به گریه کردن کرد

چون که او گفت که آن یکی از کمیاب ترین نمونه‌های سرطان لوزالمعده است و قابل درمان است. مرگ یک واقعیت مفید و هوشمند زندگی است. هیچ کس دوست ندارد که بمیرد حتی آن‌هایی که می‌خواهند بمیرند و به بهشت وارد شوند. ولی با این وجود مرگ واقعیت مشترک در زندگی همه‌ی ما ست.

شاید مرگ بهترین اختراع زندگی باشد چون مأمور ایجاد تغییر و تحول است. مرگ کهنه‌ها را از میان بر می‌دارد و راه را برای تازه‌ها باز می‌کند. یادتان باشد که زمان شما محدود است، پس زمانتان را با زندگی کردن به جای زندگی بقیه هدر ندهید.

هیچ وقت توی دام غم و غصه نیافتید و هیچ وقت نگذارید که هیاهوی بقیه صدای درونی شما را خاموش کند و از همه مهمتر این که شجاعت این را داشته باشید که از احساس قلبی تان و ایمانتان پیروی کنید.

موقعی که من سن شما بودم یک مجله‌ی خیلی خواندنی به نام کاتالوگ کامل زمین منتشر می‌شد که یکی از پرطرفدارترین مجله‌های نسل ما بود این مجله مال دهه‌ی شصت بود که موقعی که هیچ خبری از کامپیوترهای ارزان قیمت نبود تمام این مجله با دستگاه تایپ و قیچی و دوربین پولوراید درست می‌شد. شاید یک چیزی شبیه گوگل الآن ولی سی و پنج سال قبل از این که گوگل وجود داشته باشد.

در وسط دهه‌ی هفتاد آن‌ها آخرین شماره از کاتالوگ کامل زمین را منتشر کردند. آن موقع من سن الآن شما بودم و روی جلد آخرین شماره‌ی شان یک عکس از صبح زود یک منطقه‌ی روستایی کوهستانی بود. از آن نوعی که شما ممکن است برای پیاده روی کوهستانی خیلی دوست داشته باشید. زیر آن عکس نوشته بود:

stay hungry stay foolish

این پیغام خداحافظی آن‌ها بود وقتی که آخرین شماره را منتشر می‌کردند

stay hungry stay foolish

این آرزویی هست که من همیشه در مورد خودم داشتم و الآن وقت فارغ‌التحصیلی شما آرزویی هست که برای شما می‌کنم.

یک ترانه قدیمی ولی دلنشین

این مطلب توسط نویسنده‌اش رمزگذاری شده است و برای مشاهده‌ی آن احتیاج به وارد کردن رمز عبور دارید.

دختری با موهای طلایی


سرخی غروب رنگ دیگری به گیاهان اتاق بخشیده بود.سندی مورنو با کهنه پارچه ای اشیا تزیینی اتاق را گردگیری می کرد.ناگهان متوقف شد،یک سوت قطارو تندیسی از یک فرشته زیبا دید:
- تینا تو هنوز این جایی؟ هنوزم معجزه می کنی؟
سه سال پیش زنی چهل و نه ساله که کارمند اداره بیمه بود در بخش آی سی یو بیمارستان بیلر دالاس کنار تخت همسرش نشسته بود.مایک با دستان خودش کلبه ای در هنولولو ساخته بود.حتی بعد از ابتلابه بیماری هپاتیت موج سواری میکرد.اما پنج سال بعد کبدش به کل از کار افتاد و حالش روبه وخامت گذاشت. به گفته پزشکان باید برای پیوند عضوجراحی می شد. سندی با خود فکر میکرد که همسرش عمل را با موفقیت پشت سر خواهد گذاشت. مایک در لیست انتظار برای پیوند کبد قرار گرفت، همیشه میگفت:
- یک نفر باید بمیره تا به من کبد اهدا بشه.
آنها قرار گذاشتند اگر کبدی برای اهدا پیدا شد هرسال نامه ای تشکرآمیز به خانواده فرد اهدا کننده بنویسند. نهایتا پس از گذشت چند ماه یک شب طوفانی دکتر تلفن زدوخبر داد که عضو پیوندی مهیاست.مایک باخوشحالی گفت:
- شانس آوردم.
سندی شش ساعت در اتاق انتظارپشت دراتاق عمل منتظر ماند وقتی صبح فرا رسید روزنامه ای خرید اما با خودش فکر کرد:
- اینقدر استرس دارم که نمیتونم روزنامه بخونم،اما روزنامه رو برای سندی نگه میدارم که بعد از زندگی دوباره اش اونو بخونه.
بالاخره جراح آمد و با لبخندگفت:
- این سالم ترین کبدی بود که در عمرم دیده بودم.
سندی هیجان زده بود و در عین حال ناراحت:
- یه نفر باید میمرد تا مایک زنده بمونه.
مایک تمام شب را در بیهوشی به سر برد. سندی با نگرانی از دکتر پرسید:
- پس چرا به هوش نمی یاد؟
دکتر اعتراف کرد که علت بیهوشی مایک را نمیداند.سندی بسیار نگران و بیقرار بود.نمی توانست بخوابد روی صندلی کنار تخت مایک نشست و روزنامه ای که صبح خریده بود را برداشت اما با دیدن روزنامه دستانش به لرزه افتادند چراکه در روزنامه خبری خواند از دختری هجده ساله که در تصادف اتومبیلش با قطار جان خود را از دست داده بود.روزنامه عکسی از تینا را نیز انداخته بود،موهای طلایی دختر چون آبشاری روی شانه هایش ریخته بودند.سندی پرونده مایک را برداشت ودید که نوشته بود اهدا کننده زنی جوان بوده است، با خود فکر کرد:
- حتما خودشه.
به لبخند زیبای دختر نگاهی انداخت ودست همسرش را در دست گرفت وگفت:
- تو خوب می شی.
بعد از ده روز مایک به هوش آمد اما نامفهوم و بی ربط حرف میزد و یک طرف بدنش حرکت نمی کرد. بعد از آزمایشات معلوم شد مایک یک نوع اختلال مغزی بسیارنادردارد. پزشکان می گفتند شاید با کمک مراکز توان بخشی بتواند به زندگی عادی باز گردد اما فقط دو درصد احتمال بهبودی وجودداشت. مایک دو هفته بسیار تلاش کرد اما سمت راست بدنش به کلی فلج شده بود. سندی سعی میکردهمسرش را امیدوار کند:
- تو خوب می شی،میتونی،سعی کن.
اما بعد از گذشت یک ماه مایک همچنان درد داشت، بهتر نشده بود و با ناامیدی میگفت:
- من ... دیگه ...نمیتونم. به اندازه کافی سندی رو عذاب دادم، باید دست از سرش بردارم.
وبه خواب عمیقی فرو رفت. با گذشت روزها اوضاع بدتر میشد. مایک می دانست که به آخر خط رسیده است اما یک روز نسیم خنکی را بر صورتش احساس کرد و نقطه ای نورانی دید. نقطه نورانی بزرگ وبزرگترشد واز درون نور دختری بیرون آمدوگفت:
- زود باش مایک،خدا می خواد تو زنده بمونی.
مایک به صورت دختر خیره شده بود. قسمتی از موهای به رنگ عسل دختر روی چشمهایش را گرفته بود. مایک با لکنت پرسید:
- تو کی هستی؟
اما دختر ناپدید شده بود وفقط صدایی در فضا پراکنده بود که می گفت:
- تو می تونی.
دختر مانند مربی و راهنما بود. مایک خندید و احساس کرد اشعه گرمی از بدنش عبور کرد و ناگهان متوجه شد می تواند حرکت کند.
صبح روز بعد مایک به سندی گفت:
- من یه خوابی دیدم.
چشمان مایک هنگامیکه خوابش رابرای سندی تعریف میکرد می درخشیدند.
- من یه نور دیدم و یه دختر موطلایی...
سندی بلافاصله عکسی که در روزنامه دیده بود را به یاد آورد و با خودش فکر کرد:
- یعنی همون دختر بود؟!
مایک با قدرت گفت:
- میخوام بهتر بشم.
سندی با لبخندی بر لب پیشانی همسرش را بوسید و با خود فکر کردبهتراست مایک به هرچه که می تواند به او امید بدهد باور داشته باشد.اما تصمیم گرفت در مورد دختری که در سانحه تصادف با قطار جان داده بود چیزی به مایک نگوید چراکه ممکن بود او را ناراحت و ناامید کند.
همان روز مایک روی صندلی چرخدارش قرار گرفت و خیلی زود خودش به تنهایی در راهروی بیمارستان راه میرفت. پزشکان متعجب مانده بودند و هیچ دلیلی برای بهبودی مایک نداشتند. مایک معتقد بود یک فرشته دیده است. یک ماه ونیم بعد مایک به خانه باز گشت درحالیکه حدود هفتاد درصد بهبود یافته بود. کبد جدید نیز به خوبی کار میکرد. یک سال بعد به حدی سلامتی اش را باز یافته بود که دوباره به موج سواری پرداخت. یک روز بعد از ظهرهنگامیکه سندی و مایک با هم در پارک قدم میزدند سندی به مایک گفت:
- الان وقتشه نامه ای که قول داده بودیمو بنویسیم.
بعد از بازگشت به خانه اولین کاریکه کردند نوشتن نامه بود،مایک نوشت:
- شما به من زندگی دوباره بخشیدید،متشکرم.
و سپس نامه را به سازمان ملی اهدای عضو ارسال کرد که از آنجا نامه به خانواده فرد اهدا کننده فرستاده میشد. یک ماه بعد مایک نامه ای از تگزاس دریافت کرد:
- ما والدین فرد اهدا کننده عضو به شما هستیم و بسیار مشتاقیم شما را ملاقات کنیم.
امضا
دونا و تری مینک
بعد از مدت کوتاهی سندی و مایک به تگزاس رفتند. در منزل مینک ها دونا عکسی از تینا دختری با موهای طلایی به مایک نشان داد، مایک به نفس نفس افتاده بود عکس متعلق به همان دختری بود که مایک در خواب دیده بود.مایک در حالیکه می لرزید خوابش را برای والدین تینا تعریف کرد:
- من دختر شما رو دیدم اما موهاش کوتاهتر بود.
دونا که از تعجب دهانش باز مانده بود گفت:
- تینا بعد از این عکس موهاشو کوتاه کرد درست قبل از اینکه با قطار تصادف کنه.
سندی و مایک به یکدیگر نگاهی انداختند ،دختری که روزنامه درباره اش نوشته بود همان اهدا کننده عضو به مایک بود. دونا شروع به تعریف کرد:
- تینا کوچکترین شاگرد مدرسه دستیاری پرستاری در تگزاس بود. همون روزیکه گواهی نامه رانندگی گرفت گفت که در مرکز اهداعضوثبت نام کرده.
پدرش ادامه داد:
- تینا در گروه تبلیغات نمایندگان و رئیس جمهوری هم فعالیت میکرد. او یک مبلغ و مشوق واقعی بود. مایک با خودش فکر کرد:
- مشوق من هم بود.
والدین تینا مایک وسندی را در آغوش گرفتند.
حالا مایک کاملا سالم است، حتی برنامه ریزی کرده برای سفر به هاوایی برود. مایک و سندی تا به امروز با خانواده تینا در ارتباط بوده اند.
تری:
- چطوری؟
مایک:
- دختر کوچولوتون زنده و سرحاله.

ممنون تینا،آخرین هدیه ات فوق العاده بود،تو واقعا بال در آوردی.

برگرفته از مجله زیبای
موفقیت