شهر کوچک از زمانی که هنگ سواره نظام در آن مستقر شده بود شور و نشاطی پیدا کرده بود. پیش از آن، شهر خیلی سوت و کور بود. وقتی که سوار بر کالسکه درشکه از شهر میگذشتی قیافه عُنق آلونکهای کثیفی که به خیابان زل زده بودند چنان دمغات میکرد که نگو و نپرس، انگاری که تو قمار پاک لختات کرده باشند یا یک جایی حسابی خیط کاشته باشی. خلاصه کلام، حالات را حسابی میگرفت. گچ و دوغاب دیوار خانهها ریخته بود و به جای این که سفید باشند، لک و پیسی بودند. پشت بام خانهها، مثل اکثر شهرهای جنوب کشورمان، گالی پوش بود. و سالها پیش یکی از شهردارهای شهر دستور داده بود باغچههای جلوی خانهها را از هر چه گل و گیاه بود پاک کنند تا شهر هر چه نظیفتر شود. وقتی که از خیابان میگذشتی احدی را نمیدیدی، مگر شاید خروسی که برای خودش قدم میزد. خیابانِ خاکی مثل بالشی نرم بود و خاک اش چنان که با کم ترین بارانی گل و شل میشد. وقتی که باران میگرفت، چارپایان چاق و چلهای که شهردار دوست داشت "فرانسویها" خطابشان کند همه به خیابان میریختند، حمام گِل میگرفتند، پوزههای گندهشان را از تو گل و لای بیرون میکردند، و چنان نعرههای بلندی میکشیدند که تُوی ِ مسافر چارهی نداشتی جز آن که اسبات را هِی کنی و چهار نعل دور شوی و پشت سرت را هم نگاه نکنی. اما در آن زمان فی الواقع مسافری هم از شهر نمیگذشت. به ندرت، بسا به ندرت، مالکی صاحب یازده سرف در ملکاش، پوستینی بر دوش، سوار بر چیزی که نه درشکه بود و نه کالسکه و چیزی ما بین آن دو بود، تلق و تلق از روی سنگهای گِرد و قلنبه میگذشت و از لای کیسههای آرد این طرف و آن طرف را نگاه میکرد و ماچه خر قهوهایاش را که جفتاش اسب نرِ جوانی بود، هِی میکرد. حتی بازار شهر هم دل گیر بود. مغازه خیاطی، ابلهانه است اما، به جای آن که برِ خیابان باشد، اریب قرار گرفته بود. آن طرف، ساختمانی سنگی بود، با دو پنجره، که پانزده سال بود در دست احداث بود. کمیآن طرفتر دکه چوبی بود که خاکستری رنگاش کرده بودند تا به گل و لای خیابان بیاید. اصلاش این دکه را برای این ساخته بودند که بقیه از آن الگو بر دارند. ساختن دکه از ابتکارهای شهردار در دوره جوانیاش بود، آن وقتها که هنوز به چُرت بعد از ظهر و خوردن شراب مخلوط عصرانه با چند انگور فرنگی خشک عادت نکرده بود. الباقی بازار حصیرهایی بودند گِرد تا گِرد که مثلاً به جای دکه بودند. وسط اینها هم کوچک ترینِ مغازهها بودند که میتوانستی مطمئن باشی همیشه خدا توشان ده – دوازده تایی نان نمکی به نخ کشیده، یک زن دهاتی لچک قرمز به سر، بیست کیلویی صابون، چند کیلویی بادام تلخ، چند قطار فشنگ، چند توپ پارچه، و دو شاگرد مغازه که دمِ در قاپ بازی میکنند، پیدا میشود. اما پس از ورود هنگ سواره نظام همه چیز عوض شد. خیابانها جان گرفتند و رنگ و رویی پیدا کردند، و خلاصه شهر دیگر همان شهری نبود که وصفاش کردیم. حالا آنهایی که در محلههای پایین بودند اغلب میتوانستند افسران را با کلاه پردار ببینند که به دیدن افسر هم رزم دیگری میرود تا درباره ترفیع و توتونِ خوب صحبت کنند و گاهی هم، دور از چشم ژنرال، پاسوری بزنند سرِکالسکهای که در واقع باید آن را کالسکه هنگ نامید، چون همه افسرها به نوبت از آن استفاده میکردند: یک روز جناب سرگرد با آن جولان میداد، روز بعد سر و کلهاش در اصطبل جناب سروان پیدا میشد، و روز بعد باز میدیدی که مصدر جناب سروان پیدا میشد، و روز بعد باز میدیدی که مصدر جناب سرگرد مشغول روغنکاری محورهای آن است. حالا دیگر کلاههای نظامیافسرها زینت بخش حصارهای چوبی میان خانهها بود که فی الوقع آن جا میآویختند تا آفتاب بخورد. بعضی وقتها هم فرنج خاکستری افسری زینت بخش در ورودی خانهایی میشد. درکوچههای باریک گاه به سربازهایی برمیخوردی که سبیلشان از ماهوت پاک کن هم زبرتر بود. البته این سبیلها در جاهای مربوط و نامربوط به چشم میخورد. همین که چند تا زن خانهدار در بازار پیداشان میشد، میتوانستی حتم داشته باشی که سبیلی هم بلافاصله بالای سرشان ظاهر خواهد شد. افسرها جانی تازه به این اجتماع دادند که تا آن وقت فقط شامل جناب قاضی بود که با زن یک بنده خدای خادم کلیسا زندگی میکرد، و جناب شهردار که آدم معقولی بود ولی عملاً همه روز خواب بود – یعنی از وقت ناهار تا شام، و از شام تا ناهار. زندگی اجتماعی وقتی که ستاد فرمان دِهی ژنرال در شهر مستقر شد جنب و جوش بازهم بیشتری پیدا کرد. مالکین همه دور و اطراف، که قبلاً اثری از آثارشان نبود، کم کَمک شروع به رفت و آمد به شهر کوچک کردند. همه شان دل شان میخواست ساعتی را به مصاحبت افسران بگذرانند، گه گاه بیست و یکی بزنند – بازییی که تا آن موقع برای کسانی که فکر و ذکرشان فقط جو و گندم، خرده فرمایشات زنهاشان و شکار خرگوش بودن خواب و خیال مینمود. |
دانشمندى آزمایش جالبى انجام داد، او درمیان آکواریوم یک دیوار شیشهاى قرار داد، که آن را به دو بخش تقسیم مىکرد.
در یک بخش، ماهى بزرگى قرار داد و در بخش دیگر ماهى کوچکى که غذاى مورد علاقه ماهى بزرگتر بود.
ماهى کوچک، تنها غذاى ماهى بزرگ بود و دانشمند به او غذاى دیگرى نمىداد.
او براى شکار ماهى کوچک، بارها و بارها به سویش حمله برد ولى هر بار با دیوار شیشهاى برخورد مىکرد، همان دیوار شیشهاى که او را از غذاى مورد علاقهاش جدا مىکرد.
پس از مدتى، ماهى بزرگ ازحمله و یورش به ماهى کوچک دست برداشت. او باور کرده بود که رفتن به آن سوى آکواریوم و شکار ماهى کوچک، امرى محال و غیر ممکن است.
در پایان، دانشمند شیشه بین دو بخش آکواریوم را برداشت...، ولى دیگر هیچگاه ماهى بزرگ به ماهى کوچک حمله نکرد و به آنسوى آکواریوم نیز نرفت.
چـــــــرا ؟
دیوار شیشهاى وجود نداشت، اما ماهى بزرگ در ذهنش دیوارى ساخته بود که ازدیوار واقعى سختتر و بلندتر مىنمود و آن دیوار، دیوار بلند باور خود بود.
باورش به وجود دیوار، باورش به محدودیت و باورش به ناتوانى خویش...
....................................................................................
اگر ما در میان اعتقادات و باورهاى خویش جستجو کنیم، بىتردید دیوارهاى شیشهاى بلند و سختى را پیدا خواهیم کرد که نتیجه مشاهدات و تجربیات ماست و خیلى از آنها وجود خارجى نداشته بلکه زائیده باور ما بوده و فقط در ذهن ما جاى دارند...، در این رابطه بیشتر فکر کنید...
داستانی را مولوی ذکر می کند که البته تمثیل است.
می گوید مردی بود که همیشه با خدای خودش راز و نیاز می کرد و داد " الله، الله " داشت.
یک وقت شیطان بر او ظاهر شد و او را وسوسه کرد و کاری کرد که این مرد برای همیشه خاموش شد.
به او گفت: ای مرد! این همه که تو " الله، الله " می گویی و سحرها با این سوز و درد خدا را می خوانی،
آخر یک دفعه هم شد که تو لبیک بشنوی؟
تو اگر به در هر خانه ای رفته بودی و این همه فریاد کرده بودی، (لااقل) یک دفعه در جواب تو " لبیک " می گفتند.
این مرد به نظرش آمد که این حرف، منطقی است. دهانش بسته شد و دیگر " الله، الله " نگفت.
در عالم رؤیا هاتفی به او گفت: چرا مناجات خدا را ترک کردی؟
گفت: من می بینم این همه که دارم مناجات می کنم و با این همه درد و سوزی که دارم،
یک بار هم نشد در جواب، به من لبیک گفته شود.
هاتف به او گفت: ولی من مأمورم از طرف خدا جواب را به تو بگویم: " الله، الله تو لبیک ماست ".
نی که آن الله تو لبیک ماست *** آن نیاز و سوز و دردت، پیک ماست
تو نمی دانی که همین درد و سوزی که ما در دل تو قرار دادیم
و همین عشق و شوقی که در دل تو قرار دادیم، خودش لبیک ماست.
چرا علی علیه السلام در دعای کمیل می فرماید:
" «اللهم اغفر لی الذنوب التی تحبس الدعاء» "؛
خدایا آن گناهانی که سبب می شود دعا کردن من حبس شود و درد دعا کردن و مناجات کردن از من گرفته شود، بیامرز.
این است که می گویند دعا برای انسان، هم مطلوب است و هم وسیله،
یعنی دعا همیشه برای استجابت نیست، اگر استجابت هم نشود، استجابت شده است. دعا خودش مطلوب است.
باز هم دعوای کهنه و همیشگی مامان و بابا ؛نمیدونم ک این دادو فریاد ها کی تمام میشه امیدوارم دوباره کار به کتک کاری نکشه که البته بعیده هنوز گیج بودم که صدای گریه ها و ناله های مامان وادارم کرد که زود تر از اطاق خارج بشم و شروع کنم به التماس کردن به بابا که دست از سرش برداره ؛ اون سال من تازه دانشگاه قبول شده بودم و دختر بزرگ خانه بودم و دوخواهر داشتم که اون موقع یکشون اول راهنمائی بود و یکی اول دبستان ؛ بابا وضعیت مالی خیلی خوبی داشت که یک دفعه با یک خرید اشتباه افتاد تو دست انداز مالی و پول نزول کرد و آخرم با همین نزول ورشکست شد و از همان زمان بد خلقی و بد رفتاریش تو خانه شروع شد نمیدونم چرا بابا وقتی پولش تمام شد خودش هم تمام شد !!!
به هر حال زندگی همینطور پیش میرفت با این دعوا ها و کشمکشها که حالا دیگه هر روزه شده بود .
بعد از اینکه مامان را از دست بابا نجات دادم مثل یک قهرمان که از جنگ جهانی برگشته حاضر شدم و رفتم دانشگاه اونروز کلاس داشتم و اصلاً حوصله نداشتم ؛ عصر که برگشتم خانه دیدم مهمان داریم یکی از دوستان قدیمی بابا همراه زن و بچه هاش که ما بهشون میگفتیم عمو و خاله !این عمو و خاله رو ما چند سالی بود که ندیده بودیم چون رفته بودن خارج از کشور و حالا بعد از حدود ۵-۶ سال برگشته بودن بعد از احوال پرسی معمول یک دفعه متوجه شدند که من چقدر بزرگ و خانم شدم و در عرض ده دقیقه همه به این نتیجه رسیدن که وقت شوهر کردنمه !!!ولی من تازه ۱۸ سالم تمام شده بود !!!!از قضا خواستگار محترم هم با چند دقیقه صحبت کردن پیدا شد و در نهایت بهت و حیرت من هم قبول کردم که ایشان را ببینم و در مورد زندگیمون صحبت کنیم راستش را بخواهید صادقانش اینه که از عشق لباس عروس و فرار از دعواهاو کتک کاریهای هرروز خیلی دوست داشتم زودتر شوهر کنم و برم سر کاسه و بشقاب خودم و صاحب یک سری خرت و پرط بشم که اسمش را میگذارند خانه و زندگی !!! القصه من با دیدن این خاله و عمو در عرض ۳ ماه به خونه بخت رفتم .
من وارد یک فصل جدید از زندگیم شده بودم که اصلاً هیچ اطلاعاتی ازش نداشتم نمی دونستم که راه و روش یک زندگی درست چیه و شوهر مورد نظر هم با توجه به اختلاف سنی ۱۴ ساله حال و حوصله یاد دادن و گوشزد کردن هیچ مطلبی را به من نداشت از طرفی از یک محیط بسته بعد از مدرسه وارد دانشگاه شدم و از اونجا هم بلافاصله به خونه بخت رفته بودمتنها چیزی که تو این سالها از اطرافیانم دریافت کرده بودم به جز دعواهای مامان و بابا این بود که زن باید در همه زمینه ها بچه حرف گوش کنی باشهتند تند چشم بگه و اصلاً مخالفت نکنه در هیچ زمینه ای ؛ کاری که بازم من بلد نبودم ؛ مضافاً به اینکه من کلاً آدم عجولی بودم که باید هرچه سریعتر همه چیز مطابق میلم میشد . و در مقابل آقای شوهر به خاطر تجربیات زیادی که تو زندگی شان داشتند و به واسطه سن و سالشون هیچ عجله ای برای هیچ کار نداشتند و همیشه در مقابل همه چیز فقط یک کلمه جادوئی به کار میبردند که نگران نباش عزیزم درست میشه و درست میشد!!! من دوست داشتم که در ست مثل زمان بچگیم که خودم را برای بابای عزیز لوس میکردم و آن به شدت استقبال میکرد ؛ خودم را لوس کنم و آقای شوهر از من استقبال کنه و لی آقای شوهر حوصله این بچه بازی هارو نداشتند؛ و جالب اینکه اصلاً دلشان برای من شور نمیزد و اعتقاد داشتند که من برای اینکه زودتر بزرگ بشم و یاد بگیرم که چطور باید زندگی کنم بهتره که زودتر وارد اجتماع بشم و خودم باید از پس مشکلاتم بر بیام خلاصه همین طور که داشتم بزرگ میشدم و راه و رسم زندگی را یاد میگرفتم باردار شدم !!! در حالی که هم دانشگاه میرفتم و هم شوهر داری میکردم ؛ و با همه این کشمکشها خدای زیبای من یک دختر کوچولوی خوشگل به من عطا کرد به زیبائی ماه و طراوت گل رز موجودی که وقتی برای اولین بار بهش شیر دادم تازه فهمیدم که دوست داشتن و عشق واقعی چیه و باز هم در شگفت شدم از قدرت پروردگارم !!!! که این عشق را باید تجربه کنید تا عمق مطلب من را درک کنید.
یک سالی به همین منوال گذشت تا اینکه من از گرفتاریهای اولیه یک مقدار خلاص شدم و تصمیم گرفتم وارد بازار کار و اجتماع گرگ بشم در حالی که تازه بیست ساله شده بودم و بر خلاف اون چیزیکه تصور آقای شوهر بود هنوز خیلی خام و نپخته بودم .
در فاصله این دو سال و نیم زندگی مشترک ما در مورد خصوصی ترین روابطمون به شدت باهم مشگل داشتیم و من به واقع هیچ چیز از مسائل زناشوئی نمیدونستم و آقای شوهرم تنها مردی بود که من دیده بودم پس باید هر چیزی که ایشان در مورد آقایان به من میگفتند قبول میکردم و همه چرائی های من را پاسخ میدادند.
پس من وارد یک مرحله تازه از زندگیم شدم (به قول یکی دیگه از ذوستانم زندگی مثل یک راه روی بلنده که توش پر از دره تو هر دری را که باز میکنی دارای وارد یک مرحله جدید میشی با این تفاوت که امکان برگشت به عقب و باز کردن در قبلی را نداری پس گذشته .) من وارد یک محیطی شدم که شناختی ازش نداشتم ولی طبیعتاً روابطم گسترده تر از جمع خانواده شد آدمهای جدیدی را شناختم و با دنیای دیگری آشنا شدم که من را وادار کرد که کنکاش بیشتری در مورد مسائلی که به واسطه رفتار آقای شوهر برام پیش آمده بود بکنم و چون آن آدمها و دوستان هم در محیط تازه ای بودن و اینکه من فوق العاده روابط عمومی قوی دارم به سرعت دوست پیدا میکردم و از هر دری باهم صحبت میکردیم ؛ به مرور زمان که اطلاعاتم بیشتر شد سوالهائی که باید از مادرم و اطرافیان نزدیکم میپرسیدم و آنها جواب میدادند را از افراد غریبه میپرسیدم و جواب میگرفتم ؛و در کمال تعجب به واقعیتهائی از طرف آقای شوهر پی بردم که در اوج خامی و جوانی و به طرز کاملاً احمقانه ای خیلی برام مهم شد که اگر الان و در این زمان و با این تجربه این مشگل برام به وجود می آمد قطعاً بدترین راه را برای حلش انتخاب نمیکردم و لی چه کنم که جوان بودم خام و بی تجربه...... و در کمال وقاحت آبروی آقای شوهر نازنین را بردم و مثل شکارچی که شیر شکار میکنه بالا سر شکار بزرگم ایستادم و با کمال وقاحت خورد شدن یک انسان رو دیدم که من به جرم داشتن یکسری ضعف آن را محکوم کرده بودم ؛نمیدونم صادقانه بگم وقتی به گذشته نگاه میکنم فکر میکنم نمیتونم تنها خودم را مقصر بدونم یا خانواده ام برای درست راهنمائی نکردنم ؛ اجتماع که اینقدر از نظر فرهنگ و بقیه مسائل دست و پای افراد خانواده را می بنده که بخاطر حجب و حیاء و دیگر مسائل نمیتونند خیلی راحت در مورد خیلی مسائل با فرزندانشون حرف بزنند و ..... همه و همه مقصر هستند و البته من از همه بیشتر..... و امروز به این مسئله که واقعاً چوب خدا صدا نداره و با هر دستی بدی از همون دست میگیری اعتقاد کامل دارم .
و فکر میکنم با تمام شدن این سر گذشت شما هم با من هم عقیده باشید.
ادامه دارد
جوانى ادعا مى کرد که قبلاً هم زندگى کرده است... و دانشمندان شکاکى که او را تست مى کردند شکست را با تلخى تمام پذیرفتند. این موردى بود که نه قادر به توصیف و توضیح آن بودند و نه مى توانستند آن را تکذیب کنند.
والدین «شانتى دوى» خانواده اى از طبقه متوسط جامعه بودند که در شهر دهلى هندوستان در آرامش زندگى مى کردند، تا اینکه در سال ،۱۹۲۶ « شانتى» دیده به جهان گشود.. در ابتداى تولد هیچ چیز غیرعادى نبود. اما...
همچنانکه او بزرگتر مى شد و دوران کودکى را پشت سرمى گذاشت مادرش متوجه شد که فرزندش دچار گیجى و سردرگمى است وقتى کمى بیشتر به کارهاى او دقت کرد، به نظرش رسید که او با یک شخص خیالى مشغول صحبت و گفت وگو است.
او هفت سال بیشتر نداشت با این حال والدینش در مورد سلامتى عقل او نگران شدند.. در همان سال بود که شانتى کوچک به مادرش گفت قبلاً در شهر کوچکى به نام موترا زندگى مى کرده است و به توصیف خانه اى پرداخت که روزگارى در آن زندگى کرده است.. مادر شانتى گفته هاى دختر را براى پدربازگو کرد و پدر نیز فرزندش را پیش پزشک برد. بعد از اینکه «شانتى» داستان عجیب خود را براى پزشک گفت؛ او تنها سرش را تکان مى داد. اگر این دختر دچار بیمارى عقلى بود مورد بسیار نادرى به شمار مى رفت و اگر چنین نبود دکتر جرأت بیان حقیقت را نداشت.. دکتر به پدر شانتى توصیه کرد گه گاه سؤالاتى را از دخترش بکند و اگر پاسخهایش همچنان یکسان بود، مجدداً به وى مراجعه کنند.
«شانتى» هرگز داستانش را تغییر نداد. تا اینکه به سن ۹ سالگى رسید. در این مدت والدین پریشان حال او دیگر از حرفهایش متعجب نمى شدند زیرا با بى میلى پذیرفته بودند که دخترشان دیوانه شده است.
سال ۱۹۳۵ بود. روزى شانتى به والدینش گفت او در موترا ازدواج کرده و سه فرزند به دنیا آورده است. سپس مشخصات کودکان او خود نام آنها را گفت و ادعا کرد نام خودش در زندگى قبلى اش «لوجى» بوده است اما والدینش تنها مى خندیدند و اندوه خود را پنهان مى کردند.
در یک بعدازظهر که شانتى و مادرش مشغول آماده کردن عصرانه بودند، کسى در زد و دختر به طرف در دوید تا در را باز کند. اما بازگشت وى بیش از حد معمول طول کشید. شانتى به غریبه اى که روى پله ها ایستاده بود، خیره شده بود او گفت مادر! این مرد پسرعموى شوهرم است. او هم در شهر موترا در محلى نه چندان دورتر از منزل ما زندگى مى کرد.
آن مرد واقعاً در شهر موترا زندگى مى کرد و آمده بود تا در مورد کارى با پدر شانتى گفت وگو کند.. او شانتى را نمى شناخت اما به والدین دختر گفت پسرعمویى دارد که همسر او لوجى نام داشت و ۱۰ سال قبل، هنگام به دنیا آوردن فرزندش جان خود را از دست داد.
والدین دلواپس و پریشان شانتى داستان عجیب دخترشان را براى او تعریف کردند و مرد غریبه نیز موافقت کرد در مراجعت بعدى خود به دهلى پسرعمویش را همراه بیاورد تا ببینند شانتى او را مى شناسد یا خیر.
دختر جوان از این موضوع اطلاع نداشت، اما زمانیکه مرد غریبه وارد شد، شانتى به سوى او رفت و با صداى لرزان وبعض آلود گفت این مرد شوهرش است که پیش او بازگشته است. والدین شانتى به همراه مرد که کاملاً گیج و متحیر شده بود نزد مقامات رفتند و داستان باورنکردنى خود را بازگو کردند. دولت هند تیم مخصوصى از دانشمندان تشکیل داد تا در مورد این موضوع که توجه عموم را به خود جلب کرده بود؛ بررسى و تحقیق به عمل آورد.. آیا شانتى واقعاً صورت تناسخ یافته لوجى بود؟
دانشمندان شانتى را با خود به شهر کوچک موترا بردند. هنگامى که وى از قطار پیاده شد مادر و برادرشوهرش را شناخت و نام آنها را به زبان آورد و به راحتى با زبان محلى موترا با آنان گفت وگو کرد. در حالیکه والدینش فقط به او زبان هندى آموخته بودند. دانشمندان با حیرت فراوان به آزمایشاتشان ادامه دادند. آنان چشمان شانتى را بستند و او را سوار کالسکه کردند. شانتى بدون تأمل، راننده را در شهر هدایت مى کرد و مشخصات مهم هر ناحیه اى را که از آن عبور مى کردند، توصیف مى کرد و او به راننده گفت که در انتهاى کوچه باریکى توقف کند.
او گفت: اینجا مکانى است که من زندگى مى کردم. هنگامى که چشمانش را گشودند او پیرمردى را دید که جلوى خانه نشسته بود و سیگار مى کشید. شانتى به همراهانش گفت: آن مرد پدر شوهرش است! در واقع آن مرد پدر شوهر لوجى بود. شانتى بطور باورنکردنى دو فرزند بزرگترش را شناخت. اما کوچکترین آنها را که تولدش به قیمت زندگى لوجى تمام شده بود، نشناخت.
دانشمندان عقیده داشتند کودکى که در دهلى به دنیا آمده به نحوى زندگى خانواده اى را با تمام جزییات به یاد مى آورد. گزارش آنها حاکى از این بود که هیچ نشانى از فریبکارى وجود ندارد و همچنین براى آنچه که دیده اند نمى توانند دلیل و توضیحى ارائه دهند.
داستان کاملاً مستند شانتى دوى که اکنون به عنوان کارمند دولت در دهلى نو زندگى آرامى دارد در پرونده هاى پزشکى و دولتى به ثبت رسیده است. در سال ۱۹۸۵ وى در پاسخ به سؤال متخصصین گفته بود یاد گرفته است تا خودش را با زندگى در زمان حال تطبیق دهد و اشتیاق دیرینه او به گذشته عجیبش، آن چنان مزاحمتى براى او ایجاد نکرده است.