چند روز پیش روز بزرگداشت مولانا بود سایت تبیان نیز به همین مناسبت خلاصه ای از زندگی وافکار این عارف بزرگ را روی سایت آورده بود نمیدانم مطالعه کردید یا نه ، با اینکه منهم بیشترمقاله را کپی کردم وبعدا تند تند خواندم متوجه مطلبی شدم که دیدم بد نیست برای دوستانی که وقت نکرده اند آنرا مطالعه کنند بنویسم داستان از اینجا شروع میشود که مولانا مراحل هفت گانه عشق را به صورت داستان وتمثیل نقل میکند بخشی از این داستان خیلی جالب است چون دقیقا اشاره به دستور دین ما برای خودسازی وتزکیه نفس میکند اما نه به طریق معمول امروزی درقالب احکام ونصیحت ، بلکه به شیوه خاص خودش مثلا در رویاروی با شهوت ومبارزه با آن
.
.
.
برای رسیدن به کمال انسانی ، فکر هر انسان ذی شعوری را به خودش معطوف میکند وصد البته نتیجه ای که از آن میخواهد بگیرد بسیار جالب تر از حدسیات ما ودقیقا مطابقت با آیات قرآن دارد که اگر انسان نفس اماره را تربیت کند تبدیل به نفس مرضیه ومطمئنه میشود خلاصه ای از داستان را عینا با توجه به منبع برایتان کپی میکنم البته ،آنچه کپی شده بسیار خلاصه است بخاطر اینکه حوصله کنید وبخوانید ، اگر بخشهای کامل تر را میخواهید از داخل سایت سرچ کنیدبه نظر من که ارزش مطالعه دارد : "اکنون آغاز داستان است. شیخ صنعان، شخصی است که پنجاه سال در حریم کعبه اقامت کرده است، چهارصد مرید صاحبکمال دارد، علم و عمل فراوان دارد، صاحب کشف و شهود است، پنجاه حج و عمرههای فراوان بهجا آورده است، نمازگزار و روزهدار است و مقتدا و موردنظر مردم است با کمالات و مقامات و کرامات بدون شک علت انتخاب چنین شخصیتی از نظر عطار اشاره به پنهانترین و خطرناکترین صورت یعنی حضور نفس و منیت و حب نفس است در پی انبارهای انباشته ثواب که او را قبله، بت و مقتدای دیگران کرده است. اما شیخ صنعان از آنجا که سالکی است آگاه، سالها در شناخت نفس، حیلههای آن و خنثی کردن رنگ مهر باطل نفس گام زده است و شد از آنجا که خداوند به او رحمت آورده است، خوابی میبیند، خوا ب دختری ترسا( مسیحی ) وزیبا رو باید توجه کرد که رؤیا، به قول یونگ ، برخلاف نظر فروید ، تنها نمایش پستیها نیست. رؤیا ارزشمندترین قسمتهای شخصیت ما را نیز به نمایش میگذارد. یونگ میگوید رؤیا یک حقیقت و جلوهای ویژه از ناخودآگاه ماست. از نظر یونگ، رؤیای انسان، خود انسان، زندگی انسان و واقعیت انسان است. رویاها درواقع محتویاتیاند که از ناخودآگاه آدمی سر درمیآورند، افکاری که هرگز به آستانه خودآگاهی نرسیدهاند.به این ترتیب باید گفت این رؤیا که از اعماق وجود شیخ صنعان سربرمیکشد، خواهش و خواستی از او را که خودآگاه زاهدانه و ظاهر دیندارانه و مقدسمأبانه او هرگز به آنها مجال بروز نداده است، مطرح میکند. پس نباید به همین راحتی از کنار خوابها گذشت. خوابها پارهای از حقیقت مایند که به کمک نمادها و بهقول یونگ، کهن الگوهای پویا از چگونگی اعماق ما سخن میگویند و با ارائه تصویرهای متناسب با روان و نفس ما از کنش آینده ما خبر میدهند. همچنان که خواب شیخ صنعان از روم و بت یعنی دختری زیبا و ارتباط با آن خبر میدهد. این که روم چه معنایی دارد و دختر چه میتواند باشد، در ادامه مقاله از آن سخن خواهیم گفت.درست همانطور که خودآگاه شیخ، حضور در کعبه، نماز، روزه، فخرفروشی، افاده معنا، راهنمایی مریدان و علاقمندان و راه و چاه نشان دادن به مردم است اما «خود» او و شخصیت درونی او، خواهش سفر به روم است و سجده کردن در برابر یک بت رومی است، چیزی که با شخصیت ظاهری او زمین تا آسمان متفاوت است. پس باید گفت شخصیت شیخ هنوز به کمال لازم نرسیده است و برعکس آنچه انتظار میرود در زیر بار سنگین ثواب، از بلوغ و رهایی بازمانده است و اکنون خواب او برای نجاتش اشاره به روم دارد و ماجراهایی که شیخ باید پشت سر بگذارد.در چنین حالتی وظیفه انسان چیست؟ عرفای ما و اندیشمندان بزرگ فرهنگ غنی اسلامی ما، صدها سال پیش از این، به اهمیت دادن به خواب توجه داشتند و معتقد بودند که فرد باید به ندای درونش گوش و به آن پاسخ مثبت بدهد یعنی درست همان کاری که شیخ صنعان میکند. او بهخاطر تجربه سلوک، خوب میداند که باید به ندای درونی گوش کند مریدان به سنت مراد و مریدی بهدنبال شیخ روانه میشوند و در نهایت سفر، به دختری ترسا میرسند:
از قضا دیدند عالی منظری بر سر منظر نشسته دختری
از کهن الگوهای اساسی که یونگ از آنها سخن گفته است، آنیما و آنیموس است. آنیما تجلی روان زنانه در مرد است یا بهتر است بگوییم جنبه زنانگی شخصیت مرد را شامل میشود. بنا به کشف یونگ، هر مردی در درون خود،تصویری از زنانگی را همراه دارد که این تصویر در خوابهای او بهصورت زنی ظاهر میشود. پس آنیما از ابتداییترین و نازلترین مراتب روح و روان است که انسان در سیر درونی خود با آن برخورد میکند. یونگ میگوید آنیما میتواند چهره منفی و مثبت داشته باشد.یونگ معتقد است اگر مردی با آنیمای خود به هماهنگی و تفاهم برسد، آنیما در شکل مثبت آن ظاهر میشود و مرد را بهسوی مراحل عالیتر وجودش راهنمایی میکند و این رشد و بلوغ شخصیت تا آنجا ادامه پیدا میکند که آنیما جای خود را به مرد مقدس در درون مرد میدهد. به این ترتیب، دیگر اثری از آنیما باقی نمیماند و شخص در مراحل بالای وجود، تصویر مردی مقدس و پیری راهگشا را در خوابهای خود مشاهده میکند.1این که انسان در مراحل ابتدایی سیروسلوک با تصویر اولیه نفس به شکل زنی برخورد میکند، امری است که عرفای ما در قصههایشان به آن پرداختهاند که درواقع ابتداییترین مرحله نفس را دریافته است او را به شکل دختری میبیند. جالب است که در ادامه صحبتهایشان، آن زن پریوش به شکلهای دیگر خود که میتواند سگ یا خوک باشد، اشاره میکند یا هر تصویری که در ادامه داستان شیخ صنعان بههمین تصویر نیز میرسیم.اکنون شیخ صنعان به زن درون خود رسیده است و باید دید این زن چه ویژگیهایی دارد؟ عطار میگوید
«دختر ترسای روحانی صفت در ره روحاللهش صد معرفت »
اکنون که دختر مسیحی، صفات روحانی دارد، به تعبیر بهتر، باید گفت آنیمای مثبت است و شیخ را باید در مسیر رسیدن به شخصیت حقیقی و درست و متعالی، کمک و راهنمایی کند. دختر در عین حال بسیار زیبا و آفتاب بیزوالی است که دو چشمش فتنه عشاق است و روی زیبایش همچون آتشپارهای از زیر زلف تابدارش میدرخشد و طبیعی است که عشق در همان دیدار اول جرقه میزند شیخ عاشق دختر میشود در اینجا علاقه به دختر که در باطن میتواند علاقه سفر به خویشتن و یافتن و دیدار چهره واقعی خویشتن باشد، شیخ را از دنیای عافیت یا همان دنیای خودآگاهی و سنجیدن سود و زیانها و انتخاب سودهای دنیایی درمیآورد و به دست دنیای رسوایی یعنی دنیای خطر کردن که همان دنیای ناخودآگاهی است، بسپارد.مریدان که هنوز در دنیای سود و زیانهای هوشیاری قرار دارند و میتوانند کششها و نمایندگان دنیای خودآگاهی و همان شخصیت ظاهری شیخ باشند، نصیحتها و پندها میکنند؛ اما سودی نمیبخشد. اینک نصیحت یاران و مریدان دیدنی و شنیدنی است. عدهای میگویند غسل کن ، عدهای میگویند تسبیح بگو ، عدهای به توبه ، عدهای به نماز ، عدهای به سجده ،
انصافاً سجدههای ما در باطن برای کی و چیست؟ و سجدهای که مریدان و دلنگرانیهای شکست و پیروزی در دنیا برای آن او را فرا میخواندند، چگونه سجدههایی بود؟ انسان پس از گذار از ظلمات نفس و سایه روح خود میتواند در اعماق درون و ناخودآگاهیاش، با آفتابی تابان که عشق و قدرت و آگاهی و گرمای حیات را فوران میکند، ملاقات کند، شیخ خوب میداند که اگر بتواند در این سمت و روزنی که به رویش گشوده شده است و در این سفر پرالتهابِ دیدار من واقعی و آن انسان بزرگ درون، پیش برود، بهراحتی خواهد توانست به چنان مرتبهای برسد که هفت گردون را به زیر بال خود ببیند شیخ عاشق میشود
دختر انکار میکند و شیخ اصرار و سرانجام، پاسخ دختر که آغاز زلزلههای تکاندهنده و ویرانکننده زواید روح شیخ است:
«... گفت دختر گر در این کاری درست
دست باید پاکت از اسلام شست
هر که او همرنگ یار خویش نیست
عشق او جز رنگ و بویی بیش نیست.. »
ابیات به اندازه کافی روشن است و من فقط یک کلمه از آن را توضیح خواهم داد. به استناد آیه شریفه که میفرماید: «قالت الاعرابُ آمنا...» و خداوند میفرماید نه خیر؛ بهتر است بگویید اسلام آوردیم و نه ایمان چرا که اسلام آوردن به ذهن و شعور و خودآگاهی و زبان برمیگردد و این از عهده هر کس و هر سطح کمعمقی برمیآید اما ایمان به دل و به دنیای ملکوت آدمی برمیگردد و هنوز ایمان در دل شما راه نیافته است، میخواهم تذکر بدهم که عطار با دقتی فوقالعاده، همان سمت ظاهر قضیه را نشانه رفته است، سمتی که در دنیای گذشته شیخ، به شکلی متورم و اختناقآور وجود دارد. اکنون نوبت آن فرا رسیده است که شیخ از ظاهر دست بردارد و سفر در عمق و باطن را بیازماید. پس از آن، دختر، شیخ را در یکی از چهار کارِ سجده پیش بت ، سوختن مصحف ،نوشیدن خمر و خوکبانی مخیر میکند.شیخ نوشیدن خمر را برمیگزیند و خَمر مینوشد که منظور از آن، رسیدن به مستی و ناهوشیاری است. او مست میشود و این آغاز پاکشدن از زوایدی است که بر روح او سنگینی میکند و او را از پرواز به حضور سیمرغ باز میدارد:مدتها میگذرد و شیخ تقاضای وصال میکند:
«چون بنای وصل تو بر اصل بود هرچه کردم بر امید وصل بود»
این یعنی اینکه شیخ هنوز در خودآگاهی به سر میبرد. او هنوز از ظلمات ناخودآگاه نگذشته است و در آن سوی ناخودآگاه بهمعنای عظیم عدم و فنای خویشتن دست نیافته است.و دختر که آنیمای مثبت اوست و موظف است او را در مسیر دست یافتن به آفتاب درخشان درونیاش و رساندن او به تصویر حقیقیاش که روزی به نزول در اعماق هستی او نصب شده است، یاری کند. پاسخ او به تقاضای وصال شیخ، فوقالعاده دردمندانه و تکاندهنده است. او میگوید از این تقاضایت برمیآید که درخور نیستی، سیمی بستان و برو!و چه عذابی دردناکتر از این که تمامی زحمات آدمی را بعد از مدتها، به سیمی بستانند و رهایش سازند. اما شیخ، توفیق سفر به دیار روم را که در ادبیات فارسی، سمبل سرزمین سفیدیها و زیبارویان سپیدپوست است و میتواند در اینجا سفر به روشناهای آنسوی سایههای درونی آدمی باشد، بههمین راحتی بهدست نیاورده است که به سیمی بفروشد و برگردد. شیخ دوباره اصرار میکند و دختر وقتی عزم او را راسخ میبیند دلش به حال او میسوزد و آخرین شرطش را برای وصال پیشنهاد میکند: خوکبانی. شیخ باید یکسال، هم? خوکهای دختر را که همان نفس خود شیخ است بچراند و مواظبت کند. و این همان نمایش تصویری و سمبلیک این حقیقت است که تمام انگیزهها و حرکتهای بشر را دو میل او، خشم و شهوت، که سگ میتواند نمادخشم باشد و خوک تصویری از شهوت، شکل میدهند. اما انسان آنچنان اسیر دست آز و خواهشهای نفسانی و خشم و کینههای درونی خود است که لحظهای درنگ نمیکند تا به خویشتن و اطرافش بنگرد و عروسک بودن خود را و حرام شدن خود را و دربند و زندانی بودن خود را در زنجیر این خواهشها و کینهها ببیند. عطار راست میگوید، تنها کسانی که مرد کار باشند، غیرت و شهامت استقامت و تلاش و زحمت کشیدن را داشته باشند و قدم در راه بگذارند و گامی چند در این راه ـ خویشتنشناسی و خویشتنپردازی و جستوجوی حقیقت واقعی و اصلی و گمشده خویشتن ـ بردارند، وارد دنیای درون که بشوند، گلههای خوک و سگهای فربه درونی خود را خواهند دید. اما اگر انسان مانند شیخ صنعان چنان در دنیای بیرونی و تعظیم، آبادانی، درخشش و شکوه و زرق و برق آن در ابعاد گوناگون اقتصادی، اجتماعی، سیاسی و عبادیاش غرق باشد، کی فرصت نگریستن به خود و یافتن خوکها و سگهای درونیاش را خواهد یافت؟ و به این ترتیب حقیقت درونی وجود و هستیاش چنان در زیر دارایی و ثروت و پول و احترام اجتماعی و موفقیت حزبی و حتی عبادتهای تشریفاتیاش لِه میشود که برای همیشه از زیارت آن تصویر نورانی که همانا رستگاری، سعادت و بهشت رضای خداست، محروم خواهد ماند. آری به پیشنهاد عطار هر انسانی باید روزی سفر به روم درون و دنیای سفیدیها و روشناییها را آغاز کند و چون قدم در سفر بگذارد، خوکهای خود را گله به گله خواهد دید و چون ببیند باید سالها به تربیت و خوکبانی بپردازد و آنها را دانهبهدانه در (تر و خشک کردن) مستمر و در مسیر سفر خود، رام و مطیع کند.
و با پرورش درستشان، آنها را در اختیار خودش قرار بدهد، چوپانی باشد مسلط بر گلههای درونش و نه چوپانی ضعیف و حقیر و لگدمال شده در زیر پای گلههای رمیده و زوزهکش درونش. شیخ که درعشق صادق است و داغ، کار سخت خوکبانی را آغاز میکند.دوستان و مریدان شیخ که خود شیخهای همیشه وضودار، ریشدراز،تسبیح به دست و تسبیحگویان بزرگواریاند و طاقت دیدن صحنههایی از این دست را که در زلزلهای آرام و ریز و پیدرپی، هستی منحوس نفس بزرگوار را از هم میپاشد، ندارند، شیخ را ترک میگویند و بهسوی کعبه برمیگردند پس میتوان همچون شیخ صنعان ظاهری محترم و پرطمطراق حتی از عبادت فراهم آورد و یدک کشید اما باطن چه؟باطنی که چون گرد و غباری سیاه بین انسان و حق، حجابی از ظلمت فراهم بیاورد.خلاصه باز هم عطار شاید از روی دلنگرانی به تصریح روی آورده است که اگر این ابیات را هم نمیآورد، پیام قصه قابلفهم بود. اکنون وقت آن است که برگردیم به آغاز مقاله. گفتیم که یونگ میگوید وقتی مردی در فرایند فردیت و تکامل در برخورد با آنیما به هماهنگی و تفاهم میرسد، در ادامه راه، دیگر در خوابهای او تصویر زن دیده نمیشود بلکه تصویر پیر مقدس یا مرادی راهنما مشاهده میشود.سخن یونگ با توجه به فرهنگ متعالی عرفانی خودمان، میتواند به این معنا باشد که شخص در ادامه سفر به خویشتن در هماهنگی کامل خود با نفس، بعد از سپری کردن راه دشوار پاکسازی درون خود و پاک کردن طویلهای که سالها خوکها و گوسفندان و گاوها و سگها در آن آرمیدهاند، با شکستن تعینهای سطحی، یکی پس از دیگری به تعینها و شکلهای عمیقتر وجود دست مییابد و سرانجام در ادامه مسیر، به آن تصویر حقیقی خود و به قول ام.ال. فرانتس به آن انسان بزرگ اعماقش دست مییابد و به این ترتیب همان دختر یا نفس که در تعین سطحی و نازل انسان وجود داشت. در ادامه سفر، تبدیل به منِ عمیقتر آدمی میشود و در خوابهای او آن منِ عمیق به شکل مردی الهی و مقدس خود را مینمایاند و دیگر از دختر خبری نیست. درواقع، آن شکل دخترانه وجود، دیگر وجود ندارد تا دوباره در خواب دیده شود.همین معنا در داستان شیخ صنعان به شکل پیامبر مطرح و سالک در ادامه مسیر خود وقتی به خویشتن خویش میرسد جلوه نور محمدی را درقالب فیزیکی پیامبر درک میکندلابد خواننده هشیار از خود میپرسد پس اکنون تکلیف دختر چه میشود؟ در پاسخ باید گفت که تکلیف دختر در تحلیل یونگ مشخص شده است و در قصه عطار بزرگ نیز من این کلمه خودمان را با افتخار مینویسم و بیان میکنم: عطاری که قریب هشتصدسال پیش از یونگ زیسته است، همین پایان را خبر میدهد که دختر بیهیچ دلیلی در قصه مسلمان میشود.
«چون درآمد دختر ترسا زخواب
موج زد نور از دلش چون آفتاب
آفتاب آنگاه بگشاده زبان
گفت هان، شو از پی شیخت روان»
و دختر که بهدنبال شیخ برای برگشتن به کعبه به راه میافتد، عالمی عجیب و شگفت را تجربه میکند:
«دید خود را در عجایب عالمی
کارش افتاد و نبودش همدمی
عالمی کانجا نشان راه نیست
گنگ باید شد زبان آگاه نیست»
دختر تصویری از نفس شیخ است و اصولاً باید با شیخ به کعبه برگردد اما شیخ که این تعین را شکسته است و در حضور تصویر محمدی خویش که همانا تصویر واقعی روح او در سیر صعودیاش است، بهسوی کعبه برمیگردد، پس باید دختر بهنوعی به استحاله برسد و عطار که قصهگوی اعماق روح آدمی است باید این استحاله را نشان بدهد. این شیخ است که درواقع در قالب همان دختر با درگاه آشنا شده است، یا بهتر است بگویم، این دختر که تصویری و تعینی نازل از خود شیخ بود، اکنون در اعماق وجود شیخ در تعینی دیگر به درگاه و آستانه قرب رسیده است. پس اکنون که شیخ به آنسوی عمیق خود رسیده است و به آفتاب درخشان یا چهره محمدی خود یا آن انسان بزرگ درونش راه یافته است، نباید آنیما باقی بماند:
«گفت شیخا طاقت من گشت طاق
هیچ طاقت می نیارم در فراق
میروم زین خاکدان پر صداع
الوداع ای شیخ عالم الوداع»
و دختر به این صورت میمیرد. مرگی که در روند قصه، هیچ قابلتوجیه نیست مگر با فرضیه آنیما و قربانی شدن آن در تبدیل شدن به شکلهای عمیقتر وجود.به این ترتیب، عطار، انسان را متوجه اعماق خویشتنش میکند و وظیفه او را در ورای گناهان و ثوابها، در ورای دوزخ و بهشت گوشزد میکند،
معمولی بود. شاید خوب